یک شنبه 21 مهر 1392 ساعت 1:5 |
بازدید : 760 |
نوشته شده به دست Kûçer |
(نظرات )
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم. بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم. مغاک جنبش را زیستم. هشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد: من ترا زیستم، شتاب دور دست! رها کردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند. بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم. و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد. و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید. و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب. و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام: سایه تر شده ام وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام. شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود. صبح از سفال آسمان می تراود. و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود. . (سهراب سپهری)